زنان درمانگر بومی ترکمن صحرا
يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۳:۲۸ ق.ظ
جامعه ترکمن در شمال شرقی ایران واقع شده است. این جامعه بنا بر دلایل گوناگون از جمله ویژگی درون همسریی بخش اعظمی از آیین ها و مراسم سنتی خود را حفظ نموده است. ا ز جمله پیشگامان مطالعات میدانی در این منطقه از هوشنگ پور کریم می توان نام برد. این محقق در طی سالهای 1346 تا 1348 در مجله " هنر و مردم" مقالات متعددی پیرامون فرهنگ ترکمن های ایران نوشته است. مقالاتی چون: ترکمنهای ایران، اینچه برون، و ترکمنهای قوشان تپه، از آثار او می باشد. بعد از مطالعات هوشنگ پورکریم در این منطقه تحقیقات میدانی متعددی انجام شده که حاصل آن به صورت مقالات و کتاب ها ی متعددی منتشر شده است . هر یک از آنها در با ره جنبه ای از فرهنگ ترکمن می باشد. از جمله تحقیقات ارزشمند دیگردر این زمینه، تحقیقات ویلیام آیرونز محقق و مردمشناس امریکایی است. او که مدتی در روستای " آ جی قوی " در منطقه یموت نشین ترکمن اقامت داشته و از نزدیک شاهد زندگی روزمره ترکمنها بوده است ، در زمینه شناخت ساخت خویشاوندی ترکمنها کتابی نوشته است تحت عنوان : ترکمنهای ایران . این محقق مردمشنا س همچنین در مقالات متعدد خویش به برخی دیگر از جنبه های فرهنگی ترکمنها پرداخته است ، این منابع در بخش فهرست منابع قرار دارد. قابل ذکر است که یکی از مقالات آیرونز تحت عنوان : کوچ نشینی به عنوان راهی برای سازگاری سیاسی نمونه ترکمن های یموت " در مجموعه کتاب آگاه –ایلات و عشایر در سال 1362 توسط پیروز الف" ترجمه شده است . هر یک از پژوهشگران به جنبه ای از فرهنگ ترکمنها پرداخته اند، از جمله خویشاوندی ، ازدواج ، سازمان اجتماعی و سیاسی ، اقتصاد ، موسیقی و . . . . . درمانگری بومی نیز از جمله ویژگیهای خاص فرهنکی جامعه ترکمن است . درمانگری بومی در ایران ما بین اقوام گوناگون به صورمختلفی دیده می شود . هر قومی بنا بر ویژگی های فرهنگی خود و نیز حافظه فرهنگی و تاریخی، روش سنتی خاصی را برای درمان بیماران بکار می برد. این روش ها از قرن ها پیش تا کنون سینه به سینه نقل گشته و تا کنون حفظ شده است. این رسم و آیین های درمانگری مربوط به دورا نی است که تر کمنها با سایر اقوام آسیای مرکزی در منطقه آسیای مرکزی همجوار بوده اند. اعتقادات مربوط به شمنی و تانگری بین اقوام آسیای مرکزی و نیز ترکنمها ازباور های بسیار کهن می باشد. این اعتقادا ت و باور ها در جنبه های مختلف فرهنگی خود را نشان می دهد. از جمله آیین پرخوانی، ذکر خنجر، و نیز مراسم طلب باران یا "سوید قازان " می باشد . این آیین و مراسم به صورت واقعی در جامعه ترکمن وجود داشته و تا به امرز نیز حفظ شده است . علاوه بر منطقه ترکمن نشین که به واسطه دارا بودن آیین های سنتی درمانی شناخته شده است، درمناطق دیگری نیزروش های درمانی سنتی متفاوتی وجود دارد. از جمله در منطقه بندر عباس مراسم زار وجود دارد . کتاب " اهل هوا "نوشته غلامحسین ساعدی د ر سال 1365 از جمله تجربیات موفق در این زمینه محسوب می شود . محقق به تفصیل به زارهای عمده و مشهور منطقه اشاره می کند . و نیز در باره "نوبان "، " مشایخ " ،" باد جن"، "لیوا" و "ام الصبیان " که هر یک اسامی بادهای گوناگون در منطقه می باشد اطلاعات وسیع ، برجسته و بسیار مفیدی در اختیار خواننده قرار می دهد . بنابراین وجود باد های گوناگون د رمنطقه و گرفتار شدن مردم این نواحی ، بخصوص فقرا به یکی از این بادها ی فوق الذکر ، درمانگران بومی را می طلبد که بتوانند این بادهارا و این گرفتاریها را از مردم دور کنند . این در مانگران" بابازار" و" مامازار " نامیده می شوند . در باره این سوال که چه کسانی می توانند بابازار و مامازار شوند ، ساعد ی چنین پاسخ داده است : " اگر کسی گرفتار یکی از این باد ها شود و بتواند جان سالم از چنگ باد در ببرد ، آنوقت آن شخص به جرگه" اهل هوا " در می آید ."( ص46) بدین ترتیب ساعدی به برسی مشهورترین زارها در منطقه می پردازد. مطالعات و تحقیقات وسیع دیگری پیرامون مسئله فوق انجام گرفته است که هر یک از زاویه ای مسئله را طرح نموده اند که پرداختن به آنها خارج از حوصله مقاله می باشد ، لذا پس از مقدمه کوتاهی به شرح زنان درمانگر در منطقه می پرداریم .
مقدمه
بطور معمول وا ژه درمانگر با گونه ای پیش داوری فرهنگی همراه است. هنگامی که واژه در مانگر را می شنویم چنین استنباط میکنیم که درمانگر حتما باید مرد میانسالی با چشمانی نافذ و قوی و بسیار کم حرف باشد. هر کلامی که بر زبان میآورد پر ارزش و پر باراست. از ورائ سخنان زمزمه وارش اسرار جهان را فاش می کند. آنهم تنها برای تو که این فرصت را یاقته ای تا لحظه ای در کنارش بنشینی و به سخنانش گوش دهی و همه واژه ها را به جان و دل سپاری. این درمانگر دارای چنان حضور پر قیل و قا لی است که پس از ترک او تمامی وجودت از او لبریز میشود.تو تسخیر میشوی، روز ها و لحظه ها را ترسان با یاد او سپری می کنی ،ترسی بی دلیل وجودت را فرا گرفته چنان که حتی در باره این ملاقات با هیچکس سخن نمی گویی. این ملاقا ت را همچون رازی در دل نگاه می داری و انتظار وقوع حادثه ای را داری که بیشتر باید به معجزه شبیه باشد تا به درمان دردی ساده، دردی در پهلو و کنار. یکی از درمانگران بسیار معروف ونامی ترکمن پیرمردی بسیار پر قدرتی است به نام پرخوان یا پری خوان. پرخوان بیش از هفتاد سال سن دارد . او در منطقه شهرت بسیار زیادی کسب نموده است.بیماران او از شهر ها و روستا های دور و نزدیک به نزد او می آیند و معمولا سه شب متوالی را در منزل او میگذرانند. چنانکه گفتم در نگاه اول به نظر می رسد که درمانگران منطقه اغلب ازجنس مذکر هستند. این بود که من وقتی به طور تصادفی با زنان درمانگر در منطقه روبرو شدم باعث تعجب و شگفتیم شد. تعجبم گذشته از جنسیت آن ها از این جهت نیز بود که می دیدم این زنان بطور حیرت انگیزی الگو ها و هنجارهای فرهنگی را شکسته و رفتاری کاملا آزاد و مختص به خود دارند. جامعه ترکمن جامعه ای کاملا سنتی و با ویژگی های فرهنگ مردسالارانه است. عرف جامعه بیشتر از دورانی حکایت می کند که ترکمنها با سایر اقوام آسیای مرکزی همجوار بودند. اغلب عرف جامعه در جهت حفظ و ثبات حقوق مردان است. آنچه که بیش از هر چیز به حفظ و پایداری سنن گذشته دامن می زند غالب بودن ویژگی برون همسری است که باعث میشود آداب و رسوم از نسلی به نسل دیگر همچنان باقی بماند و تکرار شود. در بطن چنین جامعه ای حضور زنان درمان گر همچون عقیقی می درخشد و توجه بیننده را به خود جلب می کند. فراموش نکنیم که در عمق صحرای ترکمن هنوززنانی وجود دارند که روسری خود را تا سالها پس از ازدواج به حکم حضور سنگین عرف و به حکم احترام به پدر شوهر همواره به دور دهان خود می پیچند. همیشه سر به پایین دارند. هرگز جلوی مردان لب به سخن نمی گشایند وحتی نگاه مستقیمی به آن ها نمی کنند. در چنین شرایطی مشاهده این زنان درمانگر انسان را تا وادی شک و تردیدپیش می برد. اینان گویی زنانی از جهانی دیگرند. رفتارشان، نگاهشان و نحوه توجهشان به دیگران و تمامی سعی و کوششی که برای کمک به مردم می کنند خود داستانی دیگراست. داستانی که چارچوب فرهنگی غالب برایش تنگ و تاریک است. بنابراین غالب فرهنگی را در هم شکسته و طرحی نو می اندازد. رفتار زنان درمانگر با بیماران خود ورائ الگوهای تفکیک سنی و جنسی است. در این نوع رفتار نه زنی و نه مردی، نه عرفی و نه شرعی، نه حجابی و نه حائلی وجود ندارد. فقط حضوری سخت وسیال هست که همان تعیین کننده است. حضوری که باعث می شود بیمار خود را در وجود درمانگر گم کند و با آن یکی شود و یا اینکه در آغوش پر مهر او به دوران کودکی خود باز گردد. همچون کودکی که گویی بیش از هر چیز نیاز به توجه مادرانه دارد. مرد ترکمنی را تجسم کنید که تا ساعتی پیش در منزل همچون شیر غرانی در کنار همسر و عروسش نشسته بود و با نگاهش آنها را به سکوتی سنگین وامی داشت. و اینک همچون طفل معصومی نیازمند به این زن است و با نگاهی کودکانه به وی می نگرد. مشاهده چنین رفتاری برای کسی که با خلق و خوی ترکمنی آشناست بسی حیرت انگیز است. چه اتفاقی برای این مرد ترکمن روی داده است؟ چه شیوه ای این زن درمانگر بکار می برد ؟ آیا یک چنین شیوه درمانگری را می توان آموخت؟ به عبارت دیگر آیا درمانگری دانشی اکتسابی است؟ آیامی توان در زندگی دست به چنین انتخابی زد ؟ یا درمانگر شدن امری غیر ارادی است ؟ آیا شخص جهت اینکار انتخاب میشود؟
تجربه اول: حوا لی غروب بود در کوچه ها و خیابانهای فرعی شهر پرنده پر نمی زد ولی در کوچه ای که یکی از این زنان درمانگر اقامت داشت صف طویلی به چشم می خورد. جماعت در سکوتی سنگین بسر می برد. هر از چند گاهی یکنفر از خانه مقابل بیرون می آمد و بدین ترتیب صف تکانی می خورد و به جلو میرفت. هر کس با صبری به وسعت صحرای ترکمن در انتظار رسیدن نوبت خود بود تا زنجیر صف را پاره کرده ، زنجیر عرف و سنت را شکسته و به درون و خلوت این زن درمانگر که نه این انسان درمانگر راه یابد. این زن پنجاه ساله به نظر می رسید و خیلی با نشاط بود و چهره ای بس پر امید داشت . با لبخند ملیحی بر لب بیمارانی را که برای درمان پیشش می آمدند می پذیرفت و با جان و دل به سخن آن ها گوش می داد. نه تعجیلی ، نه اضطرابی ، نه دلهره ای ، نه شتابی . فقط مهربانی بود ومحبت ، صبر بود و تامل ، شوق بود و حال . با نگاهی مهربان و نوازشگر با مختصر حرکتی که به سر می داد به تو می گفت " به حرفهایت گوش میدهم " و این گونه ترا به بیان بیشتر تشویق می کرد. صبر وطاقتش مشوق ادامه سخن بود. پس آنگاه با کلماتی شمرده لب به سخن می گشود. برای همه آن هایی که در صف بودند این زن دستهای شفابخشی داشت. او با دقت و ظرافتی قابل توجه نقاط خاصی از بدن را ماساژ می داد.بنا به گفته خودش این کار باعث جابجایی نیرو در بدن و دفع انرژی جمع شده در یک ناحیه ازآن می شد. چیزی که نهایتا منجر به تسکین مواضع درد می گردید. شخصی که به این ترتیب تحت درمان بود پس از ماساژ ،نخست عرق می کرد وبعد احساس سبکی و آسودگی می نمود . او علاوه بر روش انتقال انرژِی از روش سنتی گیاه درمانی نیز مستقیما و یا برای تکمیل روش قبلی بهره می جست. معجونی ازگیاهان مختلف را نزد خود فراهم کرده بود که هر یک آن ها را برای درمان بیماری خاصی بکار می برد . نحوه درمانگری وی را در کل می توان تلفیقی از این دو روش دانست. مبادرت به نوعی ماساژ و تجویز چند داروی گیاهی در واقع کل ماجرای این زن بود . بیمارانی که من مشاهده کردم اغلب سبکبار و با دلی پر امید اطاق را ترک می کردند. مادامیکه زن درمانگر به کار خود مشغول بود همسرش به برقرار نمودن نظم در بیرون و در داخل منزل مبادرت می ورزید. او با حضور فعال خود نشان می داد که همه چیز برایش بسیار مهم است . پسر و دختر ایشان نیز با کمکهای مختلف خود هر یک به نوعی کار مادر را تایید و وی را در ادامه آن تشویق می کردند. بخصوص دخترش همیشه در اطاق در کنار مادر حاضر بوده و به نوعی نقش دستیا وی را بازی می کرد. ظاهر امر بسیار ساده به نظر می رسد . ولی در این بین چه اتفاقی روی می دهد که دستهای این زن که بر نقاط درد گذاشته می شود و مشتی گیاه که به گفته خوداو در صحرا فراوان یافت می شود آنچنا ن تاثیری بر جای می گذارد؟ آنچه بیماران را وامی دارد که ساعت های متمادی در صف بایستند تا به نزد او بروندو با تمام امید و آرزوی درمان ، درد خود را با او در میان بگذارند. یا از مشکلات جاری خود با او حرف بزنند... و او باجان و دل گوش دهد.چه شگردی و چه فنی باید بکار گیرد تا بدین حد بیماران به او وابسطه شوند؟ این زن درمانگر حدود پنجاه سال سن دارد .جثه ای ظریف ، قدی متوسط ، هیکلی لاغروصورتی مهربان با چشمانی آگاه و بیدار. گویی همواره آماده به فرمان است. لباس ساده محلی بر تن دارد. پیراهن بلندی بر تن و شلواری بر پاونیز روسری بزرگی که آنرا با اطمینان ولی راحت روی سرش گذاشته است. نه آنچنان پر پیچ و تاب بسته شده که احساس خفگی به وی دست دهد ونه آنچنان رها که هر آن نگران افتادنش باشد. روسری همان جایی است که قرار است باشد.دو گیس بلند بافته از پشت سرش پیدا است.حرکاتش بسیار فرز و چالاک است . سبک از زمین بلند میشود و بر جای خود می نشیند.حالت دستها و نگاهش به گونه ای است که هر آن اعلام حضورش را انگار به بیمار اعلام می کندو توجهش را به او انتقال می دهد. تمام اینها آرام بخش جان و دل بیماراست . از حیاط بسیار کوچکی وارد راهرو باریکی می شویم واز آنجا به اطاق ملاقات می رویم. اطاقی که ملاقات ها در آنجا صورت می گیرد. او همه مراجعینش را بدون استثناء در همین اطاق کوچک می پذیرد. اطاقی که طول و عرض آن به زحمت از دوو سه متر تجاوز می کند.کف اطاق را با دو فرش ماشینی کوچک پوشانده اند. دو کمد سرتاسری در کنار اطاق و پتوو بالش بسیار کوچکی در وسط آن قرار دارد. درون اطاق بجزاین ها شئی قابل توجه دیگری به چشم نمی خورد. این انسان دوست داشتنی به محض ورد کسی به منظور ادای احترام از جای خود برمی خیزد و با رویی بسیار گشاده به وی خوش آمد می گوید. نه غروری ، نه تکبری و نه فاصله ای . فقط حضوری کامل و کاملا متمرکز. حضوری که گویی در میهمانش حل شده و با او یکی شده است. این درمانگر که در مقابل کاری که انجام می دهد هیچ گونه تقاضای مالی نمی کند. اگر کسی مایل باشد به طور داوطلبانه و بنابر وسعت مالی خود مقداری پول به او می دهد. او تمام مبلغ دریافتی را به عنوان وقف در صندوق یکی از امام زاده ها می گذاردو چیزی از آن را برای خود بر نمی دارد. برای تامین مخارج زندگی خانواده پسر و همسرش ناچار به کار هستند. پسرش در بیرون از منزل کارمزدوری می کند و شوهرش علاوه بر کمک به وی به کار کشاورزی نیزمی بپردازد. از این داستان حیرت می کنی ! در دنیایی این همه مادی ، در دنیایی که همه روابط انسانی فقط با پول سنجیده می شود برای این زن روستایی همه معادلات اقتصادی بهم ریخته و حساب و کتاب ها کنار گذاشته شده است! پس از ورود به اطاق او بی درنگ به چشمان من نگاه می کند. با حضوری کامل و با دقتی وصف نشدنی از حال و روزم می پرسد. خستگی را درچشمانم می بیند. با مهری مادرانه مرا وادار به دراز کشیدن می کند. بالشی زیر سرم می گذاردو با چنان محبتی نگاهم می کند که بی درنگ احساس می کنم در مقابلش طفل خردسالی بیش نیستم. حس کودکی را دارم که دلش می خواهد در آغوشش بگیرند و نوازشش بکنند.همه چیز را فراموش می کنم. دیگر نه تحقیق ونه مشاهده ونه مصاحبه و نه گزارش ، هیچ چیز برایم اهمیت ندارد . شعفی وجودم را در بر می گیرد. او بدنم را آهسته لمس می کند. ماساژ بسیار ملایمی ازناحیه سر و صورت شروع می شود وبه ناحیه شانه و قسمت های دیگر بدن ادامه می یابد . دوباره سر و صورتم را با مهربانی نوازش می کند. بعد دست هایم را چنانکه گویی دست های نوزاد خود را در دست دارد به دست می گیردو آن ها را به دقت نگاه و مطالعه می کند.این ماساژ باید بگویم بیشتر شبیه به نوازش نوزاد است تا ماساژی با دستان یک ماساژگر ورزیده و حرفه ای. حسی آشنا، احساسی متلق به خاطره های دور دست وجودم را فرا می گیرد. حسی که سالهای خیلی پیش یقینا آنرا تجربه کرده ام واین بار در اوج تهیه گزارشی تحقیقی در صحرای ترکمن آن را دوباره تجربه می کنم. انتظار هر چیزی را از این سفر می توانستم داشته باشم جز همین. تجربه ای که مرا به عمق گذشته های خیلی دورم ببرد و خاطرات دوران کودکی را این چنین پر قدرت در وجودم زنده کند. نمی دانم براستی اسم این کار را چه باید کذاشت ، ماساژو یا نوازش مادرانه؟ هر چه که بود چشمانم را بستم و خودم را تماما به دستان او سپردم. زن درمانگر بانوازشی عاشقانه ، محبتی بی دریغ و با صدایی آرام از من پرسید که آیا گرمایی احساس می کنم ؟ من که بر موضوع خاصی تمرکز نداشتم گفتم که هیچ احساس بخصوصی ندارم. اوآنگاه دستمالی به من داد و گفت" عرق صورتت را پاک کن" . در این هنگام بود که به حرارت بدنم پی بردم. با تعجب متوجه شدم که صورتم خیس عرق است. سپس نشستم واو به من چای و نان خانگی داد. همچون کودکی مطیعی منتظر بودم ببینم که او چه می کند و چه می گویدو من چه باید بکنم. سرا پا گوش و نگاه بودم . برایم از گیاهان گوناگونی که باعث التیام درد ها می شوند صحبت کرد. نمونه های متعددی از آن ها را نشانم داد . در باره خواص ونحوه استفاده هر یک اطلاعات وسیعی داشت که برایم به تفصیل توضیح می داد. در باره قیمت گیاهان از او پرسیدم . با فروتنی گفت " این گیاه ها در صحرا فراوان یافت می شوند کافی است دولا شوی و آنها را جمع کنی" . گفتم که بالاخره تجربه وشناخت می خواهد. گفت " این گیاهان را همه می شناسند. فقط اسم گیاه را بگوو یا فقط بگو که مثلا برای دل درد چه گیاهی خوب است آنوقت به تو می گویند". گفتم که شما در مقابل درمانی که می کنید بطور معمول چقدر دریافت می کنید؟ گفت " من هیچ کاری نمی کنم فقط دستم را روی نقاط درد می گذارم و بس. مردم می گویندکه با این کار تسکین می یابند . بنابراین چه پولی می توانم بگیرم ! ولی خود مراجعین هر یک به وسع خود معمولا پولی می دهند. من هم تمام این پولها را جمع می کنم و در صندوق امام زاده ای می ریزم" . از ساعت کار او پرسیدم. گفت که معمولا هر روز بجز جمعه ها عصر تا نمازمغرب من اینجا هستم و مردم می آیند. به ساعت نگاه کردم. این ملاقات حدود دوساعت به طول انجامیده بود . وقتی بیرون آمدم احساس سبکی و نشاط و آرامش می کردم. به گونه ای باورنکردنی سرحال آمده بودم. انگار از مراقبه ای طولانی بلند شده بودم. هیچ فکری در سر نداشتم. نه تحقیقی و نه گزارشی ...
تجربه دوم: یکی از افراد محلی راهنمایم بود. او نیز راه را گم کرده بود. در یکی از محل های نسبتا فقیر نشین از خیابانی وارد کوچه ای خاکی شدیم و پرسان پرسان آنچه راکه می جستیم پیدا کردیم. من نیز آنچه را که از مدت ها پیش تا کنون می جستم پیدا کردم . از درب حیاط که چهار طاق باز بود وارد شدیم. از چند پله بالا رفتیم و به داخل سالن نسبتا جمع و جوری داخل شدیم. دور تا دور اطاق چند زن نشسته بودند. آرام و بی صداو بدون توجهی به کسی و یا به چیزی درسکوت و در خلسه خودشان راحت بودند. درسمت راست سالن دو اطاق و آشپزخانه بزرگی به چشم می خورد . انتهای سالن نیزبه اطاق دیگری منتهی می شد. شخصی در را باز کرد و ما را به اطاق انتهایی که دو متر در سه متر طول و عرض آن بود راهنمایی نمود. روبروی آن دیواری بود که تا نیمه آن را بالاآورده بودند. ظاهرا قرار بود در آینده برای آن پنجره ای درست کنند. این دیوارکم ارتفاع و بدون پنجره که مشرف به مزرعه ای بود دید اطاق را کاملا باز می کرد. از دور چند مرغ و خروس در آزادی کامل برای خود پرسه می زدند و دانه می خوردند. کمی دورتر چند گاو مشغول چریدن بودند. نسیم مطبوعی نیزاز صحرا می وزید که آرام بخش روح و جان بود. تمام این ها فضای دلچسبی را بوجود می آورد. هیچ تصوری نداشتم که ملاقات بعدی چگونه روی خواهد داد. مدتی آنجا درسکوت خود نشستم تا اینکه در باز شد و زنی با اندامی نسبتا درشت به اطاق داخل شد . قبراق و سرحال بود. گیسوانی بلند داشت که از پشت سرش آویخته بود. روسری رنگاری با طرح های ترکمنی روی موهایش را از بالا می پوشاند. کلاه ترکمنی کوچکی نیز که مانند حلقه ازدواج نشانی از زندگی زناشویی است طبق رسم جاری ترکمن ها زیر روسری به سر داشت . حدود چهل سال از سنش می گذشت . آخرین فرزندش هنوز شیر خواره بود. پس از نیمساعتی که ازملاقات ما می گذشت او را برای او شیر خوردن به نزد مادرش آوردند. زن درمانگر نوزادش را که بسیار درشت و قوی بود در آغوش گرفت و در ضمن اینکه با حرارت به سوالهای من پاسخ می داد به شیر دادن او مشغول شد. معلوم بودکه خیلی با کارش عجین است. با شور و حال زیادی در باره درمانگری های خود حرف می زد. نوزا د نیز گویی با این شیوه شیر خوردن کاملا مانوس بود. بی اعتناء به قیل و قال دنیا سرگرم مکیدن پستان مادرش بود .پس از چندی خانمی با ظاهر و لباسی غیر ترکمن وار شد و نوزاد را از او گرفت . این زن یکی از بیماران او بود. از قراری که خودش تعریف می کرد چندی پیش دچار افسردگی شدیدی می شود و برای درمان به پزشکان متعددی مراجعه می کند. هیچیک از این معالجات موثر واقع نمی شود. اوج ناامیدی به توصیه یکی از دوستانش نزد این زن می آید . پس از رفت و آمد های متعدد و روش هایی که این زن درمانگر برای درمان اوبکار می گیردآثار بهبودی در حالش پیدا می شود. او سر سختانه عقیده دارد که افسردگی وی را که بسیار شدید بوده این زن درمانگر درمان کرده است. می گفت" اصلا خانه این زن فضای عجیبی دارد. من هر وقت که به اینجا می آیم حالم هر قدر هم که بد باشد خوب می شود. من فقط اینجا می نشینم و همین ! و رفته رفته احساس سبکی می کنم " . " چه اتفاقی می افتد که اینچنین حالم دگرگون می شود نمی دانم ". بهر حال این زن هر وقت که می توانست نزد این درمانگر می آمد واز حضور در منزل اوتسکین می یافت. در ضمن برای اینکه خدمت متقابلی انجام دهد در کارهای خانه به او کمک می کرد. مثلا آشپزی می کردو به نظافت خانه می پرداخت و خصوصا که از نوزاد او مراقبت می کرد. این زن درمانگر روحیه عجیبی داشت . بسیار قوی بود. در همه مدتی که نزدش بودم با اعتماد بنفس وبدون احساس خستگی لاینقطع حرف زد. ازخودش برایم گفت و از بیمارانش و از اینکه چگونه در این مسیر گام نهاده و اینکه چطور کم کم زندگی خود را وقف درمان بیماران کرده است. در منزل او تمام روز های هفته به روی همه کس باز است . بیماران می آیند و در همانجا در سالن روی زمین می نشینند و به نوبت به نزد درمانگر می روند . در باره شیوه درما نش از او پرسیدم. بلند شد واز درون سالن پیر زنی را صدا کرد . پیر زن نحیفی بود با چشمان آبی آسمانی . پس از ورود به اطاق یکراست در جایی که در وسط آن برای بیماران در نظر گرفته بودند رفت و همانجا ساکت و بی حرکت نشست . زن درمانگر در باره بیماری او توضیحاتی به من دادکه خود بیمار اصلا توجهی به آن ها نکرد . وقتی سخنش به پایان رسید شروع به خواندن آیه هایی از قرآن نمود. قرآن را با صدایی رسا و پر قدرت می خواند . در ضمن خواندن قران به دور پیر زن می چرخید . در این حالت رنگ رخسارش پریده می نمود و چشمانش حالتی خاص داشت. به تدریج صدایش اوج می گرفت و چهره اش دگرگون می شد. پیر زن نیز گویی به حالت خلسه فرو رفته باشد کم کم شروع به پیچ و تاب دادن خود کرد. همانطوربه حالت نشسته خود را به عقب و جلو می راند. رنگ رخسارش کاملا پریده بود. دستانش را به خصوص به طرز عجیبی با زور حرکت می داد. نگاهش دیگر به جایی وبه کسی نبود. انگار به بی نهایت می نگریست. هم می دید و هم نمی دید هم بود و هم نبود. پس از ختم قرائت قرآن پیر زن به تدریج وآرم آرام از حرکت ایستاد. گویی این دعا بمنزله آهنگ رقصی بود که او را به حرکت درمی آورد. سپس درمانگر از حالش پرسید و او گفت " آرام گرفتم. راحت شدم و حالم خوب شد" . بعد خودش به آهستگی بلند شد و از اطاق بیرون رفت . خیلی عجیب بود . انگار دیگر حضورکسی را حس نمی کرد. انگاراصلا کسی را نمی دید . از او پرسیدم که در مقابل کاری که انجام می دهد چه چیزی و به چه طریقی دریافت می کند. در پاسخ گفت " پس از آنکه بیماری درمان شد هرکس بنا به وضعیت مالیش و نیز رفع مشکلی که از او شده نذ ر می کند که گوسفندی بکشد و یا تعدادی مرغ و یا برنج و روغن بدهد . همه این مواد توسط همین افراد هر پنجشنبه همینجا پخته شده ویا به صورت نذ ری و خیرات پخش می شود. در روز های بعد نیز از همین مواد برای سایرین استفاده می شود ". همیشه عده ای از بیماران و یا کسانی که بهبودیافته اند آنجا حضور دارند و به امور مختلف خانه اعم از آشپزی و نظافت و بچه داری رسیدگی می کنند. با برخی از آن ها که صحبت کردم می گفتند که این کارها را به طور داوطلبانه و از روی میل انجام می دهند . یکی می گفت " برای دل خودم و برای رضایت خاطر خودم کار می کنم". همسر این زن به طور روز مزد روی زمین دیکران کار می کند و خودش فاقد زمین کشاورزی است. بزرگترین فرزند آنها پسری بیست ساله است که در حین درس خواندن کارگری هم می کند . این زوج دارای چهار فرزند دیگر نیز می باشند که کوچکترینشان یک سال دارد. این خانه بر محور این زن می چرخد . هنگام ظهربر سر سفره نذری حضور پر بارش را مشاهده کردم. زن درمانگرخیلی پر قدرت و با نگاه نافذ و با حرارت و اعتماد به نفس زیاد با من حرف می زد. شوهرش در عوض مثل کودک خجولی سرش را پایین انداخته بود و آرام آرم بدون آنکه جرات کند به اطراف خود نگاه کند غدا می خورد. هیچ ندیدم که کلامی بر زبان آورد. حتی به نظرم آمد که چشمانش را هم حرکت نمی هد . او بجز حرکت دست که لقمه را به دهانش می برد هیچگونه حرکت دیگری انجام نمی داد . گویی با هرحرکتی ناگزیر می شد حضورش راآشکارکند و او اصلا مایل به چنین کاری نبود. بیشتر در صدد فرار بود تا قرار . زن درمانگراما با اینکه آنجا چند مردغریبه نیز حضور داشتند بی مهابا دادسخن داده بود. انگار نه انگار که زنی ترکمن و روستایی است! نه حجبی و نه حیایی و نه عرفی و نه سنتی و نه روسری ای بر دور دهان بسته و نه چشمانی که ازترس بر گلهای قالی دوخته شده باشد ! انگار این مرد و زن جا عوض کرده بودند. هر یک به قالب دیگری رفته بود. چیزی که درچهارچوب فرهنگ ترکمنی قابل تصور نیست. چارچوبی است که از دیرباز بوده و طی سالیان گذشته تحول زیادی پیدا نکرده است. آیا این یک وضعیت استثنایی است ؟ از کجا نشات می گیرد؟ این زن مگر نه اینکه در خانواده ای ترکمن به دنیا آمده و تربیت یافته است . این زن بدون شک شاهد سکوت سنگین مادر و مادر بزرگش در حضور مردان غریبه وحتی آشنا بوده است . حتما به یاد می آورد که مادرش همیشه روسری ترکمنی خود را به دور دهان می گرفته و هرگز در مقابل شوهر و برادران شوهر و پدر شوهر خود لب به سخن نمی گشوده. بله هرکز ! نگاه موذب زنانی که مات و سنکین همواره بر کلهای قالی ثابت بوده است ! حضورش نمایشی از سکوت بود و سکون صبر بود و بردباری اطاعت بود و فرمان برداری . این زن صدای مادرش را تنها به هنگام لالایی سر دادن ها آنهم به صورت نجوا در گوش او آنچنان آهسته که خود او نیز به سختی میشنید به یاد می آورد . این زن درمانگر حتما لالایی سر دادن های دسته جمعی مادرش و زنان دیگر را در صحرای ترکمن در دشت وسیع ترکمن در کنا رصدای پای اسبان به یاد می آورد . او حتما به یاد می آورد که چگونه مادرش با سایر زنان لالایی های ترکمنی را در صحرا آنچنان سر می دادند که در کنار شیهه اسبان و در میان زوزه باد ناپدید شود. آنچنان ناپدید شود که هیچکس از حضور صدای آن شکی به دل راه ندهد . هیچ مردی نه غریبه و نه آشنا هیچ نجوایی از لالایی ها را حس نکند. پس حالا چه رخ داداه است که این زن اینچنین آشکار و بی پروا در میان جمعی از مردان ترکمن غریبه و آشنا آنچنان داد سخن می دهد که گویی هیچ مردی در این جمع حضور ندارد . گویی هیچ حضوری نیست و این جمع جمعی است غایب از برای او .چه حادثه ای رخ داده که او هیچیک از آن عرف و سنن را رعایت نمی کند. انگار نه انگار که او اهل این طایفه است گویی او اهل جای دیگری است . او اهل جایی است که در هیچیک از چارچوب های جامعه ترکمن نمی گنجد اهل جرات اهل شهامت اهل جایی با اعتماد به نفسی فولادین اهل بی پروایی و اهل عالم بی حضوری است. تحولاتی که روی داده است قدرتی که به دست آورده به او انچنان قدرت و شهامتی داده که بتواند ورای الگو ها و سنت ها پرواز کند. اصلا گویی که هیچ عرفی و هیچ آیینی را نمی بیند . آزاد و رها و به دور از الگو های رفتاری حاکم خود را بیان می کند. آیا این قدرتی که او از چند سال پیش تا کنون به آن دست یافته چنین دگرگونی و تحولی را در وی بوجود آورده است ؟ تمام زندگی او در کارش خلاصه می شود. کارش نیز متقابلا زندگی فردی و خانوادگی او را متحول کرده است. درخانه او در طی هفته و در تمام ساعات شبانه روز به روی مراجعین باز است. هر کس هر زمانی که بخواهد می آید و تا هر زمانی که بخواهد آنجا می ماند . حتی افرادی هستند که بصورت شبانه روزی در آنجا زندگی می کنند .اینان معمولا کسانی هستند که مشکل جسمی ویا روانی آنها بسیار شدید است ونیازبه اقامت طولانی تری دارند . مانند پسر شانزده ساله ای که مدت هشت ماه است درآنجابه سر می برد و می گوید این اقامت برایش مفید بوده است. و نیز بانوی سالخورده ای که پیشتر به آن اشاره کردیم . در آغاز وقتی زن درمانگر این قابلیت را در خود یافت که می تواند به دیگران کمک کند شوهرش با کار اومخالف بود . زیرا گمان می کرد که زنش دچار توهم شده است. اما پس از گذشت مدت زمانی به این نتیجه رسید که زنش واقعا توان کمک به دیگران را دارد. از آن پس اورا در این کار آزاد گذاشت. در آغاز تعداد بیماران این زن کم بود و او می توانست در حین کمک به آن هابه زندگی خودنیز برسد . اما به تدریج تعداد آن ها افزایش یافت و زندگی او کاملا تحت شعاع کار قرار داد. از آن پس دشواری این شیوه زندگی و کار برای او آشکار شد . چنانچه خود می گوید " درمانگری کار دشواری است و مسئولیت بس خطیری را به همراه دارد . احساساس می کنم دیگر به خودم تعلق ندارم . این افرادی که به صورت شبانه روزی در اینجا نزد من می مانند نیاز به مراقبت دارند. من باید تمام مدت هوش و حواسم متوجه آن ها باشد. باید بتوانم با قدرتی بسیار زیاد نیروهای منفی را ا ز آنها دفع کنم . این نیروها در بسیاری از موارد به جان فرزندانم نیز می افتند و من را به طور همه جانبه درگیر می کند "
تجربه سوم: پس از این دو تجربه حیرت انگیز اینک در انتظار سومین ملا قات هستم . دیگر هیچ فکری در ذهنم نیست و هیچ دورنمایی از ملاقات بعدی ندارم . نمی توانم آن را پیشاپیش در ذهنم تجسم کنم. هنوز حیرتم از دو ملاقات قبلی بر جای خود باقی است. هنوز مجذوب نوازشهای درمانگراول و محسور رفتار و گفتار دومین زن درمانگرم . هنوز در حیرتم که او با چه جرات و شهامتی روسری را از دور دهانش باز کرده وچگونه با صدایی رسا در برابر مردان غریبه لب به سخن گشوده است. بدین ترتیب حیران و در وادی شک و تردید و پر از سوالهای بی پایان که تازه و آنهم تازه جاری شده به ملاقا سومین زن درمانگر می رویم . باز نمی دانم آیا او مرا خواهد پذیرفت یا نه . من چه انتظاری میتوانم داشته باشم که او وقتش را در اختیار من بگذارد. ناشناسی به دنبال کنجکاوی های بی پایان خود می آید و انتظار داردهمه او را پذیرا باشند. غروب آفتاب بود که ما به خانه سومین زن درمانگر رسیدیم . از پله های باریک و بلندی بالا رفتیم . هوا تاریک بود ومن پله هارا به سختی می دیدم . با تعجب خود را در فضای بازی یافتم که از آنجا همه محله بخوبی دیده می شد. چراغ های خانه ها اطراف تک تک روشن می شدند . بالکن وسیعی بود که کف آن را با سیمان پوشانده بودند و در گوشه ای ازآن اطاق بزرگی قرار داشت . آنجا چند نفری روی زمین نشسته بودندو تلویزیون تماشا می کردند. کنار اطاق راه پله باریکی بود که به راهروی دیگری منتهی می شد. در انتهای راهرو باز چند اطاق و یک آشپزخانه وجود داشت. مرا به یکی از آن اطاق ها راهنمایی کردند. اطاقی کوچکی بود که هیچ پنجره نداشت . بیشتربه صندوق خانه شبیه بود تا به اطاق . خیلی غم انگیز به نظرم آمد. فضایی که بر این خانه حاکم بود با آنچه که نزد دو درمانگر دیگرمشاهده کرده بودم تفاوت داشت . درگوشه اطاق روی زمین نشستم . پس از لحظه ای زن درمانگر به اطاق وارد شد . زن میانسالی بود که قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی داشت . مثل همه زن های ترکمن پیراهن بلندی پوشیده بود و شلوا ر گل داری به پا داشت . سرش را با روسری بسیار کوچکی بسته بود . گوشها و گردن چاق و کوتاهش کاملا پیدا بود . چشمهان سبز سرمه کشیده اش در میان صورت گردو دو گونه کاملا برافروخته برق می زد . چند بار خیره خیره در چشمان من نگاه کرد . من هر بار نگاهم را از اومی دزدیدم . همین نگاهها باعث جلب توجه کامل من شد . هربار که نگاهش را از من می گرفت من دزدانه او را وراندازمی کردم. در حقیقت او را با نگاهم می بلعیدم . می خواستم به این طریق آنچه را که میسر بود از درونش بیرون بکشم و به رمز و رازش پی ببرم. می کوشیدم هیچیک از حرکاتش را از نظر دور ندارم. تا اینکه با سوال عجیبی مراناگهان غافلگیر کرد. گفت " آیا تو می خواهی پرخوان شوی" ؟ همانطور که خیره خیره نگاهم می کرد و شاید منتظر پاسخ مثبتی از جانب من بود به خودم جرات دادم و از او پرسیدم " آیا به نظر شما من می توانم پرخوان شوم " ؟ این بار نگاهش را پایین انداخت و متفکرانه گفت " باید ببینیم ( آنها) چه جوابی می دهند " . بعد افزود " اگر بخواهی پرخوان شوی باید با من به تکیه بابا بیایی و شبی را تا سپیده دم در آنجا بمانی " . طوری با اطمینان حرف می زد که گویی پیشاپیش مطمن بودکه من به اتفاق او به تکیه بابا خواهم رفت. تکیه بابا از مکان های زیارتی و پر رمز و راز منطقه ترکمن صحرا به شمار می رود. من در این لحظه کاملا توسط او تسخیر شده بودم . مثل کودکی مطیع و گوش به فرمان که هر چه او می گفت باید انجام می دادم . اکنون همه چیز در نگاههای نافذ و عجیب او خلاصه می شد . نگاهش این تصور را برمی انگیخت که گویی جای دیگری و با کسانی ارتباط دارد . هر از چند گاهی به سقف خیره می شد و بعد سرش راپایین می انداخت و مجددا نیم نگاهی به من می کرد و دوباره در خود فرو می رفت . گویی روحا ناپدید می شد. حضورش بیشتر در جای دیگری و با کسان دیگری بود. تنها در لحظاتی که به چشمان من نگاه می کرد در اطاق بود و من حضورش را احساس می کردم. به نظرم آمد که می خواهد مرا با خود به آن جایی ببرد که خودش اغلب در آنجا حضور دارد. این بانوی درمانگر به طرز شگفت انگیزی در کار خود ماهر بود . آیا درمورداومثل دو مورد دیگرباید صحبت از اعتماد به نفس کرد ؟ به نظر من حضور او ورای این واژه ها احساس می شد . چنان بر خود مسلط بودو به قدری قوی رفتار می کرد که من گاه ترسی ناشناخته در خود احساس می کردم . می ترسیدم به عالمی ناشناخته وارد شوم . این وارث سنت های به یادگار مانده از شمن های آسیای مرکزی و این شاگرد پرخوان پدیده عجیبی بود . به سختی می توانستم وی را در چهارچوب ها و قرار دادهای فرهنگی متداول جای دهم. گویی ورای زمان و مکان حرکت می کرد . باخود می اندیشیدم که پیش از آنکه بخواهم او را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهم خود در وجود بی وجود و بی زمان او حل خواهم شد. این درمانگر از طایفه پرخوان است . در سن پانزده سالگی پرخوان با او ارتباط روحی برقرارنموده و او را وارد دنیای خارق العاده خود نموده است. او از آن زمان ظاهرا دارای نیروهای خاصی می شود که قادر به درمان بیماران وخصوصا بیماران روحی روانی می گردد.شیوه های درمانگری او بیشتر به پرخوان شبیه است و با دو مورد دیگر کاملا تفاوت دارد . اوشیوه های متفاوتی و گاه با تلفیق چند شیوه با هم به درمان بیماران خود می پردازد . گوشه اطاق یک ضبط صوت وچند نوار مشاهده کردم . او متوجه شد که آن ها توجه مرا به خود جلب نموده است. گفت " د ر طول روز افراد زیادی که از نظر روحی مشکل دارند برای درمان پیش من می آیند . محیط اطاق در نتیجه پر از نیرو های منفی می شود . من برای پاک کردن اطاق از این نیروها وقتی کسی در آن نیست ساعتها درآن نوار دو تارپخش می کنم . گاهی نیزاین کار را برای درمان بیماران خاصی انجام می دهم ". از دیگر روش های او اجرای یک سری حرکا ت نمایشی است . این حرکات ظاهرا تاثیر مهمی در جلب نظر و متمرکز نمودن افراد دارد. روش دیگراو بردن برخی از بیماران به تکیه بابا است . این سفر درمانی معمولا چهارشنبه و پیجشنبه ها و به طریق جمعی صورت می گیرد. آنها شب راتا صبح در این مکان مذهبی به سر می برند. او می گفت :" حضور در تکیه بابا و کسب انرژی های موجود در آنجا در بسیاری از موارد سبب درمان بیماران خصوصا آن هایی که دچار افسردگی هستند می باشد" . در ضمن توضیحاتی که به من می داد ناگهان چرخی زد و به صورت طاق باز نقش بر زمین شد و شروع به یک سری حرکات غریب نمود . هر بار با تمام قدرت از زمین کنده می شد ودوباره محکم بر زمین می خورد . این عمل را چندین بار پشت سر هم تکرار کرد . تمام سر و صورتش خیس عرق شده بود. د راین لحظه زن جوانی که یکی از اهالی خانه و نیز از بستگان نزدیک اوبود وارد اطاق شد و با دستمالی عرق سر و صورت اورا پاک کرد . من ازتعجب خشکم زده بود . تمامی این حرکات برایم عجیب و ناشناخته بود . محو تماشای اوشده بودم . بعد دوباره به حالت اول خود بازگشت . از جای خود بلند شد و چهار زانو نشست و با همان نگاه های نافذ دنباله توضیحاتش راا زسر گرفت . چها ر روز درهفته مراجعین را می پذیرد ودو شب در هفته ، شبهای چهارشنبه و پنجشبنه ، برخی ازآنان را به تکیه بابا می برد. در مقابل خدمتی که انجام می دهد مبلغ بسیار کمی از بیماران دریافت می کند. مبلغ دریافتی بسته به توان مالی بیمار فرق می کند . به نظر نمی آید که به شهرت طلبی و یا حتی به جنبه مادی قضیه اهمیت زیادی بدهد . بیشتر حسی قلبی همراه با نوعی احساس وظیفه او را به این کار وامی دارد. برای خود او این تصور وجود دارد که از جایی و از کسی و از حضوری فرمان می برند . در حضور این زن انسان خود را فراموش می کند وحس زمان را از دست می دهد. گویی درنوعی بی زمانی و غیبت از حضور خود با او همسفرمی شود و به آنجایی که دلخواه اوست می رود . این زن را به راستی اعجوبه صحرا باید نام نهاد . نه زن بود و نه مرد، نه ترکمن بودو نه غیر ترکمن . رفتار و حرکاتش نا منتظره و غیر قابل پیش بینی بود. هر لحظه با کار های خود مرا غافلگیر می کرد. خانه اش خیلی فقیرانه بود . در حالیکه این زن اینجا درچنین شور و حال عجیبی به سر می برد بستگانش در اطاق پهلویی در عالم خودشان مشغول تماشای تلویزیون بودند . لحظه ای به خود آمدم. چشمانم در این فضای تنگ و غم انگیزگشت مختصری زد. ضبط صوت و نوار ها همچنان در گوشه اطاق خود نمایی می کردند . کف اطاق با گلیم های ترکمنی مفروش شده بود . بجز این ها فقط یک دست رختخوا ب در اطاق بود که به طرز مرتبی بروی هم چیده شده بودند. ما در گوشه ای از اطاق نشسته بودیم .از کنا رراهرو هر از چند گاهی افرادی رد می شدند . پس از مدتی برایمان چای آوردند. رفتار همه ساده و بدون تعارف و تشریفات بود. حضورزن درمانگر باز فضای ذهنی مرا اشغال کرد. به طوریکه که به یاد نمی آورم چه وقت چای را خوردم و یا اصلا نخوردم. رفتاراو درحضور مردان مانند دو درمانگر دیگر شباهتی به رفتار زنان ترکمن نداشت . حجب و حیای زنان ترکمن و آن سکوت تسخیر ناپذیر صحرا که در تار و پود آنان سرشته شده در وی اصلا حس نمی شد واصلا در ذهنش نمی گنجید . خیلی راحت و بدون ترس و کمرویی که مشخصه زنان منطقه صحرا است با مردان صحبت می کرد . با من نیز راحت و بدون تکلف و ابهام سخن گفت . از تجربیات مختلفش با هم حرف زدیم . با تسلط نسبتا خوبی برای یک زن بی سواد به سوالات من پاسخ می داد . می کوشید تا جاییکه برایش ممکن است مطلبی را پوشیده نگذارد . ملاقات ما نزدیک به دو ساعت به طول انجامید . من و راهنمایم در تمام این مدت بی حرکت نشسته بودیم . هیچ حسی از گذر زمان نداشتم . سوالاتی که برای امرتحقیق و از پیش آماده کرده بودم اینک به نظرم پوچ و تصنعی می آمد . در این حضور بی حضوری و این غیبت های مکرر و این ظاهر شدن های پیاپی ، در این رفتن ها و دوباره بازگشتن های ناگهانی و دلهره اینکه ممکن است تو را با خود به عوالم ناشناخته ببرد، هر کوششی به منظور شناخت به نظرم بیهوده جلوه می کرد . احساس سبکی وصف ناپذیری به من دست داده بود. ولی آن احساس گنگ و نامانوسی که همواره در من وجود داشت وباعث می شد که ازتجربیات ناشناخته اجتناب کنم این بار نیز مرا اغوا می کرد که دل به دریا نزنم و خودم را ا به دست اونسپارم. سعی می کردم حضور ذهنم را تا آنجایی که ممکن بود حفظ کنم ولی کششی مخالف مرا به سویی دیگر می خواند. در دام ترس ودو دلی وهمه گونه احساس های متضاد گرفتار شده بودم. وسوسه هایی در من سر بر می آوردکه برای نخستین بار تجربه می کردم . وسوسه حاضر و غایب ، وسوسه دل به اوسپردن ، وسوسه شب را در تکیه بابا به روز آوردن . وسوسه ای که به من می گفت قدم در این وادی بی برگشت بگذلرم و آنچه را که سالها بود فقط خوانده بودم و هرگز باور نداشتم تجربه کنم . سرانجام نیروی عقل بر همه این وسوسه ها چیره شد و مرا ناگزیر کرد که به سر جای اصلی خودم - محقق - برگردم . می بایست با وضعیت روحی اخیرم فاصله می گرفتم. در یک آن از جا برخاستم و در جهت رهایی خود اقدام کردم . به هنگام خداحافظی هنوز دلم کنده نمی شد . پاهایم از رفتن می ایستاد . از پله های بلند آهسته آهسته پایین آمدم. سکوتی سنگین با من از خانه بیرون آمد و تا ساعت ها بعد همچنان با من همراه بود. بعد کم کم به حالت عادی بازگشتم.انگار مدت مدیدی بود که از این جها ن دور شده بودم. وقتی پاهایم روی زمین سفت قرار گرفت از آن حالت های قبلی خود حیرت کردم. کمی در هوای آزادراه پیمودم تا به محله ای که در آن اقامت داشتم رسیدم . آنجا از راهنمایم جدا شدم و تنها به کوچه خاکی و خلوتی که به منزل منتهی می شد قدم کذاشتم . یکباره ترسی خفیف و بعد شدید وجودم را فرا گرفت. به سرعت قدم هایم افزودم و خودم را در پناه امن و امان خانه قرار دادم . میزبانان مهربانم به گرمی از من استقبال کردند . دختر خانواده نیز که تازه عروس بود و نوزاد دو ما هه اش را در بغل داشت سریعا پیشم آمد و به من خوش آمد کفت و از حالم پرسید. گفت : " چقدر دیر کردید ، ما از ساعتی پیش منتظرتان هستیم " . دیدن نوزاد در بغل مادرش و بوی چیکدرمه که از آ شپزخانه می آمد و دیدن نان های خانگی که همان روز پخته بودند و در گوشه ای از آشپزخانه رویهم چیده شده بود و نیز صدای زوزه سماورو بوی عطر چای همگی آرامش مرا به من باز گرداندند. همه این ها از جاری بودی آن عادتهایی برایم سخن می گفتند که پیام آور آرامش و صلح و مسرت است. سخن آخر ---------- من د راینجا قصد تجزیه و تحلیل را نداشتیم بلکه می خواستم صرفا به مشاهداتم بپردازم و آنچه را که شخصا حس کردم به عنوان یک تجربه فردی بیان کنم. واژه درمانگردر بسیاری از اوقات در کنار و یادر مقابل واژه پزشک نمودار می شود و انبوهی از سوالات مختلف را به ذهن می آورد. من به مسئله درمان و اینکه آیا این درمانگران واقعا قادر به درمان بیماران خود هستند یا نه نپرداختم . من تنها به نقل قسمت کوچکی از کار این درمانگران و رابطه آن ها با کسانیکه به منظور درمان نزد آنها می آیند پرداختم . فکر کردم بهتر است به این زنان درمانگرا از ورای شخصیت فردی آن ها وزندگی خانوادگی شان و نیزاز ورای روابطشان با اطرافیان و مراجعین و دربطن فرهنگ ترکمنی نگاه کنیم . ویژگی این تحقیق بیشتر از این جهت است که موارد مورد مطالعه همگی زن و ترکمن هستند. زنانی که از قبول بیماران مرد سر باز نمی زنند .تفاوت بسیار مهمی که بین درمانگر و پزشک وجود دارد این است که اولی بیشتر به بیمار می پردازد و دومی بیشتر به بیماری. معالجه بیمار ازطریق پرداختن به بیماری بر اساس علم صورت می گیرد که حاصل یک تجربه جمعی و آموختنی است. درحالیکه پدیده درمانگری به طرز حیرت انگیزی به شخصیت خاص و استثنایی درمانگر مربوط می شود درمانگری پدیده ای بومی است و از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر و از یک درمانگر به درمانگر دیگر به کل فرق می کند . مسئله عمده در اینجا برقراری ارتباط بین بیمار و درمانگر است .ایجاد رابطه ای خاص بین این دو در امر درمانگری – اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد – تعیین کننده است. بیما ربا حضوری کامل ، با اطمینان خاطری بسیارو باعشق و محبت با درمانگر رابطه برقرار می کند. حتی وقتی یک مرد ترکمن با همه آن خصوصیات مرد سالارانه به نزد زن درمانگری می رود یکباره تغییر چهره می دهد . آن رابطه متداو ل بین زنان و مردان که در چهارچوب عرف وجود داردشکسته می شود. حضور زن درمانگر به طرز حیرت انگیزی روحیات سر سختانه مرد را تلطیف می کند. مشاهدات مختلف این تصور را بوجود می آورندکه مرد سنتی در این رابطه خاص به جهت شکسته شدن آن سر سختی های عرفی از درون دگرگون می شود. خود را همچون کودکی به دست مادرانه زن درمانگر می سپارد. بچه می شود ، نوزاد می شود و خود را در بست رها می کند. زنان نیز به گونه ای دیگر رابطه ای صمیمانه با درمانگر ایجا د می کنند که بر پایه توجه و اعتماد متقابل است .همین توجه و اطمینان احتمالا باعث می شود برخی از فشار های روحی کاهش یابدوحال بیمار در مواردی بهبود پیدا کند. بیمار تسلیم محض می شود و گاه نیزشاید به وسیله عوامل روحی تسخیر شود. مکانیسم حیرت انگیزی در اینجا بکار می افتد که ما از نحوه عملکرد درونی آن اطلاعی نداریم. در اینجا صحبت از انرژی و یا صحبت از نیرو های ماورایی نیست . ما فقط تغییرات ظاهری را گزارش می کنیم که منطقا نمی تواند بدون تحولات روحی درونی صورت گرفته باشد. این تغییرات درونی چیست و به چه شکلی رخ می دهد؟ این پرسش برای ما نیز وجود دارد بی آنکه بتوانیم برای آن پاسخ قانع کننده ای بیابیم . ایمان و اعتقاد احتمالا نقشی در این میان بازی می کند. بیمار با اعتماد و اعتقاد کامل نزد درمانگر می رود و امید زیادی به درمان خود دارد. در مواردی نیز به عنوان آخرین راه حل به درمانگر مراجعه می کند و آن وقتی است که امیدش از درمان نزد پزشک حرفه ای قطع شده است. این سه درمانگربومی روی طیفی از تغییرات قرار می گیرند. روی طیفی از زمینی ترین ، ملموس ترین ، مادرانه ترین ، عاشقانه ترین و با حضورترین تا آسمانی ترین ، غایب ترین ، بی قرارترین ، شیداترین ، شییفته ترین و پر رمز و رازترین . هر یک به نوعی با مراجعه کنندگان خود ارتباط برقرار می کنند . درمانگر اول با چهره ای پر امید ، با لبخند ملیحی بر لب و با جان و دل گوش به غم و درد آنها می دهد . او در اینجا نقش مادری را بازی می کند که کودک نوزاد خود را در آغوش گرفته است . بیمار با او همبازی می شود. به زمان کودکی خود بر می گردد. همچون نوزادی که هیچ اراده ای از خود ندارد . دهانش باز است که هر لحظه مادر اراده کند شیشه شیررا در دهانش بگذارد. هر لحظه که بخواهند او را در آغو ش بگیرد و بوسه با ران کند و هر لحظه که بخواهند او را بر زمین گذارد ویا او را بخواباند. این نوزا د به قدری تسلیم است که به دستور مادر فورا به خواب می رود.از زمان کودکی تا کنون شاید هیچکس او را این چنین نوازش نکرده باشد . او انقدر بزرگ شده که دیگرکسی جرات نوازش کردن اورا ندارد و حال آنکه کودک درونش به شدت نیازمند نوازش های مادرانه است.هیچکس حتی جرات نمی کند اینچنین در چشمان او بنگرد و عرق پیشانیش را با دستهایش پاک کند .آنچه در ظاهرمی بینیم این است که تنش ها کاهش می یابند و انقباظ های عضلانی به انبساط تبدیل می شوند. در مانگر دوم مابین زمین و آسمان – اگر بتوان این اصطلاح را بکار برد- قرار دارد. به عبارت دیگرهم حاضر است و هم غایب. یک ایثار گر واقعی است . به حد شگفت آوری به همنوعان خود توجه دارد. بسیاری از بیماران را در تمام طول شبانه روز ودر هفته ها و ماه ها در خانه خود و در کنار خود اسکان می دهد.این کار بدون اغراق ا زتوان یک فرد عادی هر اندازه که انسان دوست باشد خارج است. چه کسی می تواند بار ها و بارها تا اذان صبح در کناریک فرد غریبه بنشیند و دائم الذکر باشد؟ این محبت و ایثار و توجه و از خود گذشتگی به اضافه اعتقاد قوی و انجام برخی آیین های مذهبی عاملی است که رابطه درمانگر دوم را با بیمارانش بوجود می آورد و به او امکان می دهد بتواند در برخی از موارد به آن ها کمک کند. درمانگر سوم میراث سنت درمانگری خیلی شناخته شده ای در نزد ترکمن ها است . پرخوان ، این اعجوبه صحرا و این وجود پر حضور در عین بی حضوری در این سوی دیگر طیف قرار دارد . اینجامساله توجه نیست ، مسئله محبت و نیایش هم نیست ، مساله تسخیر شدن است . مساله همسفر شدن با یاری بی حضور و به دیاری بی مکان است . د راینجا باید دریا دل بود و دریایی . در اینجا باید جرات و شهامت از شب تا صبح ماندن د رمکانی پر رمز وراز را داشت. در اینجا باید با ترس ها و دلهره ها روبرو شد و محکم و استوار ایستاد . با ابهام و گیجی وبا هستی و نیستی کنار آمد. باید ایستاد و هراسید وشکایت نکرد . باید در هراس خود آنچنان غرق شد که با آن یکی شد. باید خود به ترس و هراس تبدیل شد . آنچنان که به هیچ چیز دیگری نیندیشید . شاید این راهی برای گذشتن و فائق آمدن بر ترس باشد ؟ و شاید به این ترتیب تمرکز بیمار نسبت به خود به حد اکثر می رسد و این امر برای حالش سودمند است ؟ در این سفر درمانگر هر لحظه در کنار بیمار و همراه وی هم هست و هم نیست . اگر هست آن لحظه ای است که بیمار هم حضور دارد و اگر نیست همان لحظه ای است که بیمار نیز با او به دیار بی حضوری رفته است . آیا توجه کامل و تمرکز مستمر کلید رمزاین معما است ؟
فهرست منابع
آرمسترانگ ، دیوید ، 1372، جامعه شناسی پزشکی ، ( محمد توکل) ، دانشگاه صنعتی شریف ،
آیرونز، ویلیام، 1363، کوچ نشینی راهی برای سازگاری سیاسی : نمونه ترکمن های یموت ،( پیروز الف) در کتاب : ایلات و عشایر – مجموعه کتاب آگاه ، آگاه
اشمیت پترز ، ژاکلین ،1371، موسیقی درمانی ، ( علی زاده محمد ی) ، تهران
الیاده میرچاد ،1375، مقدس و نامقدس، ( زنکوئی ) ، سروش
ساعدی غلامحسین ،1356، اهل هوا ، امیر کبیر
لوفلر – دو لاشو ،1364، زبان رمزی افسانه ها ، ( جلال ستاری ) توس
Irons (w.g.), 1975, (The yomut Turkmen: A study of social organization among Cntral Asian Turkic –speaking population. University of Michigan
Irons (w.g.), 1965, (Livestock raiding among pastoralists): in Papers of the Michigan academy of science, Art and Letters. vol. 50,
Irons (w.g.), 19689, (The Turkmen nomads, in Natural History), vol. 77,
Irons (w.g.), 1969, (The Turkmen of Iran), in Iranian Studies, vol. 2,
Irons (w.g.), 197 1 (Variation in political stratification among the Yomut Turkmen), in Anthropological Quarterly, vol. 44, I
Irons (w.g.), 1974, (Nomadism as a political adaptation) in American Ethnologist, vol 1
۹۱/۱۱/۰۸